آسیب پذیری وجودی: به سوی پاتولوژی روانی موقعیت های حدی

مفهوم موقعیت‌های حدی یاسپرس به نظر می‌رسد نه تنها برای تبیین موقعیت‌های وجودی برجسته بلکه همچنین برای تببین پیش‌شرط‌های اساسی بروز اختلالات روانی نیز مناسب باشد. برای این منظور، این مفهوم ابتدا در دستگاه فکری یاسپرس توضیح داده می‌شود و سپس به یک «آسیب پذیری وجودی» در افراد مبتلا به بیماری‌های روانی مرتبط می‌شود که باعث می‌شود آنها حتی حوادث نامحسوس را به عنوان موقعیت‌های حدی ناخوشایند تجربه کند در چنین موقعیت‌هایی، یک شرط اساسی وجودی که قبلاً پنهان بود برای آنها آشکار می‌شود، به عنوان مثال، شکنندگی بدن خود اجتناب‌ناپذیری آزادی یا فناپذیری زندگی. این شرط اساسی غیرقابل تحمل تلقی می‌شود و به عنوان یک واکنش، منجر به بیماری روانی می‌شود. این مفهوم آسیب‌پذیری وجودی با برخی از مثال‌های روان‌پاتولوژیک در ادامه نشان داده شده است

در اصل، دو امکان فرضی وجود دارد که چگونه بیماری‌های روانی می‌توانند از مواجهه با موقعیت‌های حدی ایجاد شون آسیب‌های روانی ناشی از تجربیاتی است که فرد را با تهدید فوری مرگ یا آسیب شدید به یکپارچگی جسمی و روانی خود مواجه می‌کند. تجربه چنین قرار گرفتن ناگهانی نه تنها یک موقعیت شدید، بلکه یک موقعیت حدی در معنای یاسپرسی نیز هست. مخاطره اساسی وجود – حتی زمانی که به طور معمول، پشت پرده روزمرگی پنهان است – ناگهان قابل مشاهده می‌شود و پس‌مانده‌های پایدار، یعنی آسیب‌دیدگی را به جا می‌گذارد از سوی دیگر، آستانه‌ای که تجربه روزمره را از موقعیت‌های حدی جدا می‌کند، در افراد مبتلا به بیماری روانی قابل تغییر است. آنها تا حدودی نسبت به پیامدهای وجودی موقعیت‌های زندگی حساس هستند. در نتیجه، حتی وقایع نسبتاً بی‌ضرر و ظاهراً بی‌اهمیت می‌توانند به صورت ناسالم به عنوان موقعیت‌های حدی تجربه شوند

در چنین مواردی، حقیقتی درباره اگزیستنس خود به طور ناگهانی وارد آگاهی می‌شود – حقیقتی که بیشتر اوقات برای کسانی که تحت تأثیر قرار گرفته‌اند، غیرقابل تحمل است. چنین موقعیت‌های حدی – به عنوان مثال، شاید اجتناب‌ناپذیر بودن گناه، اجتناب‌ناپذیر بودن آزادی، ظرافت بدن یا فناپذیری دازاین خود – می‌توانند اگر به نوعی بر آنها غلبه نشود، باعث ایجاد بیماری‌های روانی شوند در ادامه، می‌خواهم مفهوم موقعیت حدی را در معنای یاسپرسی توضیح دهم تا بررسی کنم که آیا و تا چه حد می‌توان آن را برای روان‌شناسی و روان‌درمانی مفید کرد فهم موقعیت حدی عمدتاً در روانشناسی جهان‌بینی‌ها و روشنگری وجودی که جلد دوم فلسفه یاسپرس است، توسعه یافته است. در آثار بعدی، مفهوم موقعیت پایه نیز به‌طور برجسته‌ای مطرح می‌شود؛ این مفهوم تاریخی نیست، بلکه وجود انسان را آن‌طور که همیشه بوده است، یعنی «شکافی در اگزیستنس» و جستجوی وحدتی که مقدر است بارها و بارها ناکام بماند، توصیف می‌کند

موقعیت‌های پایه، محدودیت‌هایی هستند که برای همه افراد مشترک هستند؛ محدودیت‌هایی که وحدت و یکپارچگی فرضی دازاین را به چالش می‌کشد. این موقعیت‌ها عبارتند از: مرگ، رنج، مبارزه، تسلیم شانس بودن و مواجهه به غیرقابل اجتناب بودن گناه. این موقعیت‌های پایه زمانی تبدیل به موقعیت‌های حدی می‌شوند که از کلیت‌های ساده به تجربه‌های ناخوشایند برای فرد تبدیل شوند

بنابراین، یاسپرس پیش‌شرط موقعیت‌های حدی را در ساختار ضد نومیکی اساسی دازاین قرار می‌دهد، یعنی در آن تناقضات زندگی که نمی‌توان آنها را از بین برد و فقط می‌توان به‌طور سطحی بر آنها غلبه کرد، و در نهایت باید با آنها زندگی کرد. بنابراین، موقعیت پایه اولیه این واقعیت است که «من به عنوان دازاین همیشه در یک موقعیت خاص هستم، نه به عنوان مجموع امکانات» این یک تعیین ضروری است، اما در عین حال محدودیتی برای اراده من است

این به دنبال گناه وجودی است که همیشه از امکانات خود کوتاه می‌آید و نمی‌تواند اگزیستنس ممکن خود را تحقق بخشد. با این حال، گناه اجتناب‌ناپذیر نیز از این واقعیت ناشی می‌شود که دازاین همه افراد عرصه کشمکش است، یعنی نه تنها باید در ارتباط با دیگران وجود داشته باشیم، بلکه باید در رقابت با آنها نیز وجود داشته باشیم ساختار وظایف ما ضد نومیکی است زیرا آنها لزوماً با یکدیگر در تضاد هستند؛ اراده خودمان نیز ضد نومیکی است زیرا در هر عمل ارادی با یک اراده منفی یا مخالف همراه است، و سرانجام، حتی اعمال ما نیز ضد نومیکی می‌شوند زیرا تحقق همه آنچه که برای آن تلاش می‌کنیم با نتایج غیرمنتظره همراه است. این بدان معناست که «خود ما و جهان به طور ضد نومیکی تقسیم شده‌ایم این تناقضات اساساً غیرقابل حل هستند

موقعیت‌های حدی ساختار ضد نومیکی اساسی دازاین را آشکار می‌کنند. از این نظر، آنها دارای ماهیت آشکارسازی هستند. «در هر موقعیت حدی، به اصطلاح فرش از زیر پای من کشیده می‌شود» همچنین چیزی شکسته می‌شود که یاسپرس آن را«محفظه  نامید. چنین محفظه‌ای یک ساختار فکری تثبیت‌شده و نگرش اساسی است که از محدودیت و امنیت در برابر پرسش‌های وجودی محافظت می‌کند در واقع، چنین محفظه‌ای تا حدی ضروری است، زیرا – به عنوان یک فرض اساسی بدیهی – بخشی از جهان‌بینی فرهنگی مشترک است. در عین حال، در نهایت احساسات کاذب ثبات، امنیت یا عزت نفس را ارائه می‌دهد وتناقض دازاین را با ساختن تصورات هماهنگ از جهان پنهان می‌کند

ویژگی بارز یک موقعیت حدی، فروپاشی این سیستمی است که احساس امنیت کاذب را ارائه می‌دهد: محدودیت وجودی زمانی تجربه می‌شود که «محفظه» شکسته شود؛ به عبارت دیگر، برنامه‌ای که برای زندگی باید داشته باشید به طور کامل شکست می‌خورد، یا حداقل در برخی از جنبه‌های کلیدی شکست می‌خورد

موقعیت‌های حدی، به گفته یاسپرس در روشنگری وجود، «قابل کنترل نیستند؛  ما نمی‌توانیم چیزی فراتر از آنها ببینیم. آنها مانند دیواری هستند که ما با آن برخورد می‌کنیم، و در برابر آن شکست می‌خوریم. آنها از طریق ما قابل تغییر نیستند، بلکه ما فقط می‌توانیم آنها را بدون توانایی توضیح یا استنتاج آنها از چیز دیگری به روشنگاه بیاوریم. آنها با خود دازاین هستند. زیرا چهارچوب  تفسیری و حتی ساختارهای بنیادی و پایدار زندگی، خود در موقعیت های حدی زیر سوال می روند.  موقعیت های حدی پیش بینی و قابل محاسبه بودن را مختل می کنند

ما نیز نمیتوانیم از طریق استراتژی های منطقی بر آنها غلبه کنیم بلکه تنها از طریق کنشی متفاوت که تبدیل شدن به اگزیستنس ممکن خودمان است می توانیم با چشمانی باز وارد موقیعت های حدی شویم. منیت از طریق جهش وجودی می تواند از  هستی آگاه شود: آگاهی که فقط تا به اینجا از موقعیت های حدی می داند، به طور تاریخی، منحصربه فرد و غیرقابل جایگزینی تحقق میابد و با این جهش زمانمندی کاملا متفاوتی باز می شود: جهش وجودی چیزی شبیه به رشد در یکی از ابعاد زندگی نیست. تداوم زندگی که ترسیم شده است در این لحظه قطع می شود. با این حال این جهش امکان آزادی ناگهانی را می گشاید یعنی آزادی برای ورود به موقعیت حدی و مقابله با آن و از این طریق توانایی برای چنگ زدن به اگزیستنس خود را به دست آوریم

جهش وجودی تنها یک امکان است، زیرا موقعیت‌های حدی «به خودی خود برای زندگی غیرقابل تحمل هستند». انسان همیشه در برابر یک انتخاب قرار دارد: یا فرصت را می‌پذیرد یا سعی می‌کند از آن اجتناب کند، خواه از طریق انکار، توجیه، تعمیم یا سرکوب. بنابراین یاسپرس  در مورد هر تلاش شتابانی برای ناپدید کردن موقعیت حدی هشدار می‌دهد. تقاضای آن در تحمل فشار ضد نومنیک است با این حال، پذیرش و تحمل موقعیت حدی اگر با ناکامی تصمیم وجودی همراه شود می تواند به فلج شدن منجر شود، که منجر به عدم اقدام مسئولانه می شود. در این تصمیم، فرد برای مسیری از عمل یا زندگی تصمیم می‌گیرد در حالی که آگاه است که سایر امکانات او به عنوان یک نتیجه تحقق نمی‌یابد، همچنین در آگاهی از مسئولیت احتمالی خود برای گناه اجتناب‌ناپذیر، زیرا این تصمیم فقط از استدلال‌های عقلانی پیروی نمی‌کند، نمی‌توان آن را به دیگران منتقل کرد یا از طریق دیگران جایگزین کرد

تصمیم وجودی، تصمیمی است که مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیریم، حتی در برابر موقعیت‌های حدی. این تصمیمی است که مسیری از عمل یا زندگی را انتخاب کنیم حتی با دانستن اینکه ممکن است نتوانیم همه امکانات خود را محقق کنیم. این تصمیم است که آزادی خود را بپذیریم، با وجود دانستن اینکه با خطر و عدم قطعیت همراه است. تصمیم وجودی تصمیم آسانی نیست، اما تنها راه یک زندگی واقعاً اصیل است. این راه تبدیل شدن به شخصی است که قرار است باشیم. همانطور که یاسپرس می‌گوید، تصمیم وجودی را نمی‌توان به دیگران منتقل کرد یا از طریق دیگران جایگزین کرد. این تصمیمی است که هر یک از ما باید برای خود بگیریم

 

موقعیت حدی و سایکوپاتولوژی

وضعیت حدی تا چه حد برای روان‌پزشکی مهم است؟ مفهوم یاسپرس در ابتدا به نوعی تصمیم وجودی بلندپروازانه اشاره دارد، که موقعیت حدی را به نوعی تکیه‌گاه می‌داند که از طریق آن وجود به خود می‌رسد. این وضعیت در واقع ممکن است در واکنش به یک بحران روانی شدید نیز امکان‌پذیر باشد؛ با این حال، به طور دقیق حالات روان‌پاتولوژیک را مشخص نمی‌کند. با این حال، من می‌خواهم این فرضیه را که بیماری‌های روانی با موقعیت‌های حدی به شرح زیر مرتبط هستند، بپرورانم

تأثیر عمیق احساسی که “فرش را از زیر پای یکی می‌کشد” و “محفظه” را در اطراف طرح زندگی یکی می‌شکند، می‌تواند پایه‌های ذهنی یکی را نیز به هم بزند. به حدی که ممکن است بیماری‌های روانی ایجاد کند – به ویژه زمانی که موقعیت حدی به عنوان موقعیتی درک نشده باشد و به فرد مربوطه هیچگونه فاصله زندگی و آزادی نمی‌دهد. در ادامه، می‌خواهم دامنه این فرضیه را آزمایش کنم

 

تروما به عنوان یک موقعیت حدی

بیایید با موقعیت‌های حدی که خود را در قالب تروما نشان می‌دهند، یعنی تهدید فوری مرگ یا آسیب به یکپارچگی جسمی و روانی فرد، آغاز کنیم. تروما نشان دهنده رخدادی است که از تصاحب، نمادسازی و ادغام آن در یک زمینه معنادار خودداری می کند. فرد مربوطه قادر به پاسخگویی به آنچه اتفاق می‌افتد نیست و غرق شدن در احساسات خود را با فلج عاطفی، شوک و بی‌حسی بیان می‌کند. با این حال، اثر ماندگار تروما نه تنها از یک تهدید فوری، بلکه همچنین و به‌ویژه از قطع فرض اساسی و ضمنی «به همین ترتیب» (دوام زندگی) ناشی می‌شود

به گفته هوسرل « به همین ترتیب» انتظار خاموش این است که جهان زیسته در آشنایی و انسجام آن ثابت و قابل اعتماد باقی بماند. آنچه که من را کاملاً غافلگیر می‌کند و باعث می‌شود «تعادلم را از دست بدهم» انتظاراتم را ناامید می‌کند و احتیاطاتم را خنثی می‌کند  در نتیجه آسیب‌زا است. در اینجا نیز «محفظه‌ای» شکسته شده است، یعنی محفظه روزمرگی و فرضیات اساسی جهان زیسته. در جهان شکافی باز شده است و از درون آن امکان واقعی خشونت، رها شدن و مرگ به بیرون نگاه کرده است

از دست رفتن انسجام پس از وقوع حادثه ادامه می‌یابد. تروما یک چیز منحصر به فرد می‌شود؛ و یک گسستگی رادیکال در داستان زندگی درونی، یعنی از خود به عنوان یک روایت، ایجاد می‌کند. احساس نهفته در معرض خطر بودن در حالت دفاعی باقی می‌ماند، تهدیدی که به صورت اتمسفری قابل درک است

نفوذ بیگانه به بدن خود، تجربه ناتوانی و تسلیم شدن در برابر چیزی می‌تواند اعتماد اساسی فرد به جهان را به طور غیرقابل برگشت در هسته خود متزلزل کند. به این ترتیب، ژان آمری می‌نویسد که برای بازماندگان شکنجه دیگر امکان ندارد که در هیچ کجا احساس راحتی، امنیت و آشنایی داشته باشند. تروما فرد را در برابر وجود برهنه خود قرار می‌دهد؛

اما به او آزادی ورود به موقعیت حدی را نمی‌دهد،  چه رسد به آزادی قرار گرفتن در موقعیت مناسب در پاسخ به آن. انسجام «محفظه» از بین می‌رود  اما این به یک جهش به سطح جدیدی از منیت (Selbstsein) منجر نمی‌شود

در عوض، قربانی همچنان تحت تأثیر موقعیت حدی قرار می‌گیرد که در معرض آن قرار گرفته است – نه در موقعیتی که بتواند آنچه را که اتفاق افتاده است فراموش کند یا سرکوب کند و نه قادر است از آن برای کسب آزادی در برابر ترس‌های خود استفاده کند. موقعیت حدی تروما همچنان حضوری بیگانه در زندگی است که نمی‌توان آن را یکپارچه کرد

 

آسیب‌پذیری در برابر موقعیت‌های حدی

در حالی که در موارد تروما، ناگهانی بودن، وحشیگری و شدت موقعیت حدی منجر به فروپاشی چارچوب ذهنی فرد می‌شود، برای اختلالات روانی دیگر، موقعیت‌های حدی اغلب نقش ظریف‌تری دارند. آنها بدون اینکه لزوماً برای دیگران قابل تشخیص باشند، وارد افق دید افراد آسیب دیده می‌شوند؛ این بدان معناست که موقعیت های حدی مستلزم حساسیت یا گرایش خاصی هستند که در فرد وجود دارد، برخلاف موقعیت های حدی تروماتیک که می توانند در اصل همه را تحت تأثیر قرار دهند

به عنوان یک فرضیه، من آن را به شرح زیر فرموله می‌کنم: افراد مبتلا به تمایلات روانی ناسالم، یک « آسیب‌پذیری وجودی» را با خود حمل می‌کنند، حساسیت یا شکنندگی مضاعف، که به آنها امکان می‌دهد رویدادها را به عنوان موقعیت‌های حدی تجربه کنند

در چنین موقعیت‌هایی، یک شرط وجودی اساسی که در غیر این صورت پنهان نگه داشته می‌شود، برای آنها غیرقابل انکار می‌شود – به عنوان مثال، این واقعیت که گناه اجتناب‌ناپذیر است؛ گریزناپذیری آزادی؛ ظرافت بدن خود؛ «مالکیت»، غیرقابل تعویض بودن، و در نتیجه، تنهایی نهایی دازاین، و سرانجام، فناپذیری قریب الوقوع آن

این مواجهه با شرایط اساسی وجود برای افراد آسیب دیده غیرقابل تحمل است که اگر وضعیت با سایر روش‌ها برطرف نشود منجر به ظهور بیماری‌های روانی می‌شود. آسیب‌پذیری به هیچ وجه نباید فقط به عنوان یک متغیر عینی (به عنوان مثال، ژنتیکی، ‌ساختاری یا فیزیولوژیکی) شخصیت درک شود، بلکه  به عنوان یک عدم قطعیت و سردرگمی بنیادی «وجودی» تجربه می‌شود

بنابراین، افراد آسیب‌پذیر وجودی خود را در یک محفظه از استراتژی‌های دفاعی، احتیاطات و اقدامات احتیاطی قرار می‌دهند تا از مواجهه با موقعیت‌های حدی و پیامدهای وجودی آنها – یعنی انزوا، گناه، فناپذیری و مرگ – فرار کنند

محفظه  از آنها را  برابر ترسی که در رابطه با موقعیت‌های حدی زندگی آنها را  فرا می‌گیرد، محافظت می‌کند. متأسفانه، دیوارهای این محفظه نازک هستند: بیماران نسبت به پیامدهای وجودی برخی از موقعیت‌های زندگی بیش از حد حساس یا آسیب‌پذیر باقی می‌مانند که طی آن، به اصطلاح، شکاف‌هایی در محفظه باز می‌شود و پشت آنها حقایق اساسی وجود قابل تشخیص است

 

حساسیت نسبت به بدن

به عنوان مثال برای این مفهوم، من می خواهم ابتدا به بررسی حساسیت یک نمونه خودبیمارانگاری بپردازم. این حساسیت به تمایل به بیماری، آسیب پذیری و ظرافت بدن اشاره دارد. بنابراین، تا حدی می توانم سردردهای عود کننده را به عنوان یک اتفاق ناخوشایند اما روزمره درک کنم، که برای جلوگیری و درمان آن باید اقدامات عملی خاصی انجام شود. با این حال، من همچنین می توانم در هنگام سردردهایم از این واقعیت ناخوشایند آگاه شوم که من به طور غیرقابل برگشت به بدن خودم وابسته هستم – که من در رحمت فرآیندهای پنهان  و فعالیت خودمختار بدن هستم، بدون اینکه بتوانم آنها را به طور کامل درک یا کنترل کنم

می توانم بفهمم که به عنوان یک موجود جسمانی، من اساساً مستعد بیماری و آسیب پذیری هستم، در واقع فانی هستم، به طوری که هر درد عمدتاً امکان مرگ را نشان می دهد. به این ترنیب، پدیده روزمره و به ظاهر بی‌اهمیت، معنایی ناگهانی و هولناک می‌یابد. سردرد به شکنندگی وجود بدنی من و به عدم قطعیت در مورد زمان و چگونگی آمدن مرگ برای من اشاره دارد. به این ترتیب، وقوع سردردها به یک موقعیت حدی تبدیل می شود

 

چگونه یک فرد خودبیمار انگار به این وضعیت واکنش نشان می دهد؟

همانطور که او نسبت به آسیب پذیری بدنی خود که به لحاظ هستی شناختی داده شده است ، حساس است ، این دانش نیز برای او غیرقابل تحمل است. بنابراین ، او سعی می کند احساس خطر دائمی از بیماری و مرگ را از طریق نظارت مضطربانه بر هر رویداد بدنی از بین ببرد. او بر این هدف اصرار دارد که کنترل کامل بدن خود را از طریق اقدامات پیشگیرانه مداوم علیه هر گونه اختلال و بیماری داشته باشد

پزشکی و پزشکان باید پارگی را که در دازاین او باز شده است ، مهر و موم کنند ، گویی واقعیت بنیادی آسیب پذیری و مرگ و میرایی بدن می تواند از طریق مشاهده دقیق ، تحقیق و آداب و رسوم اجباری خودکنترلی و رژیم غذایی حل شود. نوروز هیپوکندریا اغلب یک مبارزه مادام العمر علیه شرایط اساسی دازاین است که نه پذیرفته می شود و نه رد می شود. در عین حال ، بیماری های روانی حاد می توانند واکنش هایی به پیامدهای وجودی یک اختلال جسمی باشند. به عنوان مثال ، من یک مورد بالینی را ارائه می دهم

یک بیمار 64 ساله شش ماه پس از بازنشستگی به یک افسردگی عمیق و توهمی مبتلا شد. پایان کارش قبلاً باعث ناراحتی و دردسر زیادی برای او شده بود. رویداد راه انداز افسردگی کشیدن سه دندان و قرار دادن یک دندان مصنوعی که به درستی سرجایش قرار نگرفته، بود. بیمار در خانواده ای با درآمد متوسط ​​بزرگ شد که در آن بیماری شایع بود. او با بی اعتنایی در مورد آنها گزارش داد. او خود را از طریق کار سخت و نهایت جاه طلبی به مدیر منابع انسانی یک شرکت بزرگ رساند. همسرش گزارش داد که کار همیشه برای او در اولویت بوده است، که باعث رنج بسیاری برای خانواده و ازدواج او شده است. در طول 45 سال کار ، فقط 10 روز بیمار شد

افسردگی با احساس فروپاشی مشخص شد. به گفته خود بیمار ، تمام قدرت او از بین رفته بود. بازوها و پاهایش دیگر از او اطاعت نمی کردند. او شمع را در هر دو انتها سوزانده بود ، از مراقبت از خانواده خود غافل مانده بود و اکنون باید هزینه آن را می پرداخت. زندگی برای او تمام شده بود. به تدریج ، ایده های هذیانی ایجاد شد قطرات عرق که مرگ او را نشان می‌دادند از پیشانی‌اش جاری می‌شدند؛ لکه های کبودی پس از مرگ که رنگ صورتش را تغییر داده بود، برایش قابل رویت بود. او باید به یک سردخانه زیرزمینی منتقل شود و آنجا رها شود” 

طرح زندگی بیمار با تعهد شدید به دستاوردها به قیمت روابط بین فردی مشخص شد. با این حال ، بازنشستگی حرکت صعودی مادام العمر او را پایان داد و کشیدن دندان ها به طور ناگهانی آگاهی او را از ظرافت وجود او که همیشه سرکوب و تحقیر می کرد ، به همراه داشت. بیمار که هرگز با این احساسات کنار نیامده بود و اکنون دیگر چیزی برای مسدود کردن آنها نداشت ، تحت تأثیر این واقعیت که همیشه انکار می شد اما به طور تلویحی ترسیده بود ، قرار گرفت

سقوط به افسردگی پاسخی به تجربه ای بود که در آن مسکن (تا آن زمان حفظ شده) یک توهم بود. بیمار نمی توانست موقعیت حدی آشکار شده را بپذیرد – او نمی توانست زندگی را تحت شرایط آن ادامه دهد. توهم افسردگی در این پس زمینه به عنوان یک عامل غالب از طریق جنبه تاریک وجود خود بیمار ظاهر شد: پیری و بیماری ، گناه و اهمال ، مرگ

باید به طور خلاصه ذکر شود که بدن خود می تواند به طرق بسیار متفاوتی به یک موقعیت حدی تبدیل شود. به عنوان مثال ، آنورکسیا در زنان جوان می تواند به عنوان انکار در رابطه با شرایط اساسی وابستگی به یک بدن مادی ، تکانشی و غیرقابل کنترل تصور شود. این که من نمی توانم «کلیت امکانات» باشم ، بلکه توسط بدن خودم به یک نقش جنسی تعیین شده وادار می شوم ؛ این که من آزاد نیستم که در پاسخگویی به نیازهای بدن خودم آزاد باشم ؛

این که می توانم خودم را با بدنم مقایسه کنم اما با این حال به طور جدایی ناپذیری به آن متصل هستم – این دودستگی مبتنی بر انحراف بدن برای زنان مبتلا به آنورکسیا به یک موقعیت حدی غیرقابل تحمل تبدیل می شود که آنها سعی می کنند با تلاش برای «بی بدنی» با آن مقابله کنند. در حالی که برای افراد مبتلا به هیپوکندیریا ، عاطفه اولیه از ترس و نگرانی برای بدن تشکیل شده است ، برای افراد مبتلا به آنورکسیا ، این بیشتر عاطفه دافعه تهوع است که توسط شرایط اساسی وابستگی به بدن بیان می شود که عمدتاً ناشی از توجه به مادی بودن آن است. از جمله تغذیه آن

 

حساسیت در رابطه با آزادی و گناه

اکنون به نوع دیگری از آسیب پذیری وجودی می پردازم که با موقعیت های اساسی آزادی و گناه مطابقت دارد.بیایید یک موقعیت روزمره را در نظر بگیریم: من باید تصمیم بگیرم که آیا در آخرین روزهای زیبا پاییز به کوهپیمایی بروم یا به جلسه ای که مدتی پیش با شخص دیگری برنامه ریزی کرده ام بروم. در نظر گرفتن دو احتمال، مزایا و معایب آنها، به طور معمول پس از کمی تفکر منجر به تصمیم گیری می شود. با این حال، این موقعیت می تواند به طرز اساسی و ناراحت کننده تری تجربه شود

برای شروع، می تواند من را به طور دردناک از این واقعیت اساسی که فقط یک امکان می تواند محقق شود و دیگران باید کنار گذاشته شوند آگاه کند. هیچ بررسی، هر چقدر طولانی باشد، نمی تواند از این احتمال جلوگیری کند که من از تصمیم ناامید شوم زیرا چیزها به غیر از آنچه برنامه ریزی شده است پیش می روند، به عنوان مثال، پیاده روی ممکن است در هوای بد به پایان برسد یا جلسه ممکن است به یک قرار ملاقات بسیار خسته کننده تبدیل شو

در نهایت، ممکن است آشکار شود که درست مانند این آخرین روزهای پاییز، برای همه چیز یک آخرین بار وجود دارد. اگر تصمیم بگیرم که واقعاً به جلسه بروم، ممکن است بتوانم سال آینده به پیاده روی بروم، اما ممکن است هرگز نتوانم دوباره این کار را انجام داد. همه چیز زمان خودش را دارد

اگر فرصتی برای چیزی از دست برود، ممکن است هرگز برنگردد. و سرانجام، همانطور که باید تصمیم بگیرم، در هر موقعیتی به نوعی گناهکار خواهم بود، خواه این به معنای گناهکار بودن برای رد امکان یک تجربه لذت بخش باشد، یا گناهکار بودن برای لغو جلسه ای که شخص دیگری را ناراحت می کند. اگر سپس به این نتیجه برسم که هیچ قاعده اخلاقی نهایی وجود ندارد، هیچ نقطه مرجع مطلقی برای درست و غلط وجود ندارد، ماهیت بی انتها وجود من ممکن است آشکار شود

این فرآیند فکری تصمیم بی ضرر را به یک موقعیت حدی تبدیل کرده است. گذار از انبوه امکانات به سوی تعیین و یگانگی واقعیت به یک محدودیت غیرقابل تحمل تبدیل می شود، در واقع یک تجربه گناه و شکست. در مورد چنین حساسیت شدیدی برای موقعیت هایی که با تصمیمات مرتبط هستند، که تا حدی توسط افراد آنانکاستی و کمال گرایانه نشان داده می شود، واضح است که هر تصمیم، به ویژه زمانی که از اهمیت تغییر زندگی برخوردار است، باید تبدیل به یک مشکل جدی شود

بررسی بی پایان می شود؛ پویایی و امنیت تصمیم از بین می رود، حتی اگر تصمیم در نهایت گرفته شود. ترس از تصمیمات و پیامدهای آنها بیشتر و بیشتر در زندگی خود مستقر می شوند. یک مورد دیگر تاریخی کمک خواهد کرد تا این وضعیت را روشن کند

یک دانشجوی دندانپزشکی 33 ساله به دنبال  روان درمانی است زیرا امتحانات نهایی او نزدیک است و او دیگر قادر به تمرکز کامل بر روی آماده سازی خود نیست. از طریق گفتگو، مشخص می شود که او سال ها از اختلال اجباری رنج می برد، که از افکار وسواسی تا کنترل اجباری گسترش می یابد. دوباره و دوباره، او باید فکر کند که آیا چند روز پیش تصمیم درستی گرفته است؛ بیشتر اوقات او از تصمیمات خود پشیمان می شود و خودش را برای آنها انتقاد می کند. در حالت ایده آل، او هر تصمیمی را که گرفته است حتی آنهایی که لزوماً اشتباه یا مضر نیستند را پس می گیرد

در همین حال، این حتی عمل خرید را به یک عذاب تبدیل کرده است، زیرا او گاهی اوقات ساعت ها را صرف رفت و آمد بین محصولات مختلف می کند. حتی اگر انتخاب خود را نهایی کند او در روزهای آینده در مورد اینکه آیا باید واقعاً یک مقاله دیگر را خریداری می کرد، فکر می کند: «من همیشه فکر می کنم که من در مسیر اشتباه هستم، و می خواهم به لحظه تصمیم گیری برگردم  من نمی توانم قبول کنم که دوباره، پس از آن، اینقدر زمان گذشته است، و به طور منظم به همین دلیل به حالت اضطراب می افتم. ‘ اخیراً، او بیشتر و بیشتر مضطرب می شود زیرا  به بسیاری از تصمیمات دشوار که مربوط به امام تحصیل او هستند نزدیک می شود

بیمار نمی‌تواند اضطراب و قطعیت همزمانی را که با هر تصمیمی همراه است، تحمل کند. او می‌خواهد زمان را متوقف کند و کاری کند که هیچ اتفاقی نیفتد؛ این به این دلیل نیست که او از تصمیمی ناامید است، بلکه به این دلیل است که یک امکان باید به طور دائم تحقق یابد. فارغ‌التحصیلی او تبدیل به یک موقعیت حدی می‌شود؛ قلمرو جدیدی از امکانات که با آن باز می‌شود  به جای اینکه به بیمار احساس آزادی بدهد، او را به ترس از انبوهی از امکانات و تصمیمات یا تعهدات جدید و دردناک می‌کشاند. بنابراین  یک آگورافوبیا وجودی یا ترس از امکان های زیاد را موجب می شود

حتی مستقل از این ویژگی‌های شخصیتی اجباری- نوروتیکی، این واقعیت متناقض که  امکان تحقق آزادی فقط به بهای محدود کردن امکانات فرد است،  منجر به ترس عمیقی از تصمیمات می شود. این ممکن است منجر به یک نگرش نوروتیکی بنیادی شود که یاسپرس آن را به شرح زیر توصیف کرده است یک راه فرار جستجو می شود: در تحقق [چیزی] هیچ امکانی نباید از دست برود. بنابراین، تحقق با این شرط درونی رخ می دهد که هیچ چیز نهایی حاصل نشود، بلکه در تحقق بخشی، واقعیت نفی می شود. همانگونه که یاسپرس می گوید یک راه فرار جستجو می شود

 

در تحقق [چیزی] هیچ امکانی نباید از دست برود. بنابراین ، تحقق همراه با شرط درونی است که هیچ چیز نهایی حاصل نشود ، بلکه واقعیت در تحقق نفی می شود. فقط باید یک تلاش باشد که بتوان آن را لغو کرد. زندگی تبدیل به آزمایش و تغییر می شود اراده جاودانه کردن امکانات بی نهایت ، تعهد خود را به واقعیت رد می کند. […] تحقق به لحظه ای بی اهمیت می ماند ، به دلیل این که دوباره به نفع امکان دیگری تغییر می کند. مشارکت غیر الزام آور بدون تحقق واقعی زندگی را در تردید میخکوب می کند ، که در آن  به همه چیز لمس شده خیانت می شود و بی ثباتی به اصل تبدیل می شود

یاسپرس در اینجا یک “تزلزل نوروتیک” یا “عدم اصالت” را توصیف می کند، که به هیچ وجه یک سبک زندگی نادر نیست زیرا ما آن را، به عنوان مثال، در شخصیت های خودشیفته می یابیم. این غالباً با نوع شخصیت «پیر ابدی» یا جوان ابدی مطابقت دارد، که در حالت عدم تعهد در مورد روابط و تصمیمات خود باقی می ماند تا به این ترتیب از موقعیت اساسی ترسناک محدودیت فزاینده امکانات فرار کند

در اینجا، بنابراین، هیچ محفظه محکمی  وجود ندارد که مانع مواجهه با حقایق وجودی شود، بلکه در واقع کاملاً برعکس است،یعنی اجتناب از هرگونه تعهد.  در مقابل، ما یک محفظه را می یابیم که به منظور اجتناب از موقعیت های حدی مربوط به آزادی در شخصیت هایی که تمایل به افسردگی شدید دارند، خدمت می کند و ساختار آن را تلنباخ  به عنوان (typus melancholicus)  توصیف کرد

مشخصه چنین افرادی نظم و ترتیب بی‌رحمانه، انجام فداکارانه وظایف، جهت‌گیری سفت و سخت به سمت هنجارهای بیرونی، و روابط نزدیک و اغلب همزیستی با نزدیک‌ترین فرد مهم خود است. از نظر وجودی، این ساختار خشک در نهایت به منظور اجتناب از اضطراب وجودی استفاده می شود. رفتار اخلاقی بی‌عیب و نقص، اشتیاق به نگه داشتن خود در مرزهای نظم موجود و به شکلی  عمیق‌تر به معنای محافظت از تجربه «مالکیت» اجتناب‌ناپذیر وجود خود است. به عبارت دیگر، از انزوا ناشی از آزادی محافظت می کند، در واقع از تهی بودن وجود خود

با مراقبت مداوم از دیگران باید گناه خود را خنثی کند، که به گفته یاسپرس و هایدگر، خود با وجود داده شده است. زندگی ما به طور مداوم به قیمت دیگران پیشرفت می کند؛ هر تصمیمی نیز با گناه کشتن امکانات دیگر همراه است؛ حتی دازاین ما خود بخشی موجه از جهان نیست، بلکه به خودی خود گناه کار است. ، در بیماران مبتلا به typus melancholicus، به دلیل آسیب‌پذیری آنها نسبت به شرایط اگزیستنس، تناقضات مربوط به تصمیم‌گیری می‌تواند منجر به بیماری‌های افسردگی حاد شود

یک زن 55 ساله به این طریق بیمار شد: او مدت‌ها  با تصمیم اینکه آیا باید خانه خود را که پس از مرگ همسرش که برای او خیلی بزرگ شده بود، بفروشد تا به آپارتمانی کوچکتر نقل مکان کند، عذاب می کشید. تحت تأثیر توصیه دوستان و خانواده، در نهایت خانه خود را فروخت

با این حال، پس از آن، او به زودی دچار یک بحران جدی شد که در آن به شدت از تصمیم خود پشیمان شد، خود را به شدت انتقاد کرد و سرانجام دچار افسردگی عمیقی شد. در حالی که بیمار بود، بی‌وقفه از تصمیم اشتباه خود شکایت می‌کرد؛ او متحمل ضرر مالی قابل توجهی شده بود، فرزندانش بیش از حد آسیب دیده بودند و قادر به تکمیل نقل مکان نبود

پس از بهبود بیماری حاد با ادامه درمان، مشخص شد که دو جنبه از تصمیم برای بیمار غیرقابل تحمل بود: اول، غیرقابل برگشت بودن آن، که با پذیرش نهایی مرگ همسرش که بیش از 20 سال با او در خانه زندگی می‌کرد، مرتبط بود. دوم، این اولین بار بود که او بدون همسرش تصمیمی تغییر دهنده زندگی گرفته بود، که تنهایی او را نشان می‌داد و در نهایت مسئولیت شخصی اجتناب‌ناپذیر او را نشان می‌داد

همانطور که در مورد typus melancholicus معمول است، بیمار به طور خاص حساس بود: او در برابر غیرقابل برگشت بودن، مسئولیت شخصی و تنهایی مرتبط با تصمیم آسیب پذیر بود. مطمئناً، یک موقعیت حدی همیشه مقصر همه موارد روزمره بی‌ تصمیمی یا ضعف در تصمیم گیری افراد مربوطه نیست. با این حال، اگر یک بیماری روانی جدی از آن ناشی شود، بسیار محتمل است که این بیش از یک مناقشه مربوطه، یعنی پیامدهای وجودی آن باشد

برای بیمار  typus melancholicus، تنهایی و گناه تصمیمات، یک ناامیدی اساسی را نشان می‌دهد، زیرا محفظه او که تا به حال با دقت حفظ شده بود، یک توهم است. علیرغم تمام احتیاط‌ها، او نمی‌تواند از بار زندگی خود به تنهایی و  بدون هیچ تضمینی، فرار کند. ورود به افسردگی پاسخی به تجربه‌ای است که بی‌فایده بودن همه اجتناب‌ها و همه استراتژی‌های محافظتی را نشان می‌دهد

هر آنچه قبلاً در محفظه ساختار typus melancholicus پنهان مانده بود، اکنون در افسردگی به طرز اغراق‌آمیزی بیان می شود.  به جای احتیاط‌های سفت و سخت برای اجتناب از گناه، خودسرزنشی  بیش از حد بیمار برای گناه غیرقابل برگشت به وجود می‌آید؛ به جای روابط همزیستی-ایثارگرانه با دیگران، شکایت از تنهایی غیرقابل حل خود به وجود می‌آید، و به جای فداکاری بی‌خود برای رفاه دیگران، شکایت این است که او دیگر هیچ فایده‌ای ندارد و بنابراین کاملاً بی‌ارزش است

 

خلاصه

افرادی که نسبت به موقعیت‌های بنیادی وجودی حساس هستند ممکن است به دلیل جزئی‌ترین وقایع با سؤالات اساسی و ناگوار مواجه شوند. آیا می‌توانم به عملکرد شفاف بدنم تکیه کنم؟ چگونه باید بدانم که جایگاه من در جهان چیست؟ آیا می‌توانم با احساس گناه ناشی از زندگی همیشه به قیمت دیگران زندگی کنم؟

آیا می‌توانم هدر رفتن بی‌شمار امکانات را تحمل کنم، زیرا فقط می‌توانم این یک زندگی را زندگی کنم و باید بدون هیچ گونه راهنمایی معتبری که به من بگوید چگونه باید زندگی کنم، این کار را انجام دهم؟ چرا باید در این شرایط زندگی کنم؟ آیا حتی می‌خواهم در این دنیا با تناقضات آن و با مقصد اجتناب‌ناپذیر مرگ درگیر شوم؟ واضح است که این سؤالات عمدتاً ناشی از ملاحظات فلسفی یا حتی تأملات نیستند

در بیشتر موارد، بیماران قادر به فرمول‌بندی صریح این سؤالات نخواهند بود. بلکه این احساسات و گرایشات اساسی هستند که از موقعیت‌های گیج‌کننده ناشی می‌شوند و این سؤالات را از پیش بازتاب می‌دهند، که منجر به مطرح شدن آنها می‌شود: اضطراب، احساس گناه، شرم، تهوع، پوچی، کسالت، یا احساس بیگانگی. فردی که از نظر وجودی آسیب‌پذیر است، عمق این احساسات و گرایشات را بیشتر از دیگران احساس می‌کند و سعی می‌کند با استفاده از احتیاط‌های روزمره و اجتناب ،  از آشفتگی وجودی ناشی از آنها را فرار کند. با این حال، این محفظه فقط امنیت ظاهری را فراهم می‌کند؛ در واقع استحاکم وجودی او را تضعیف می کند و فرد بیشتر در معرض موقعیت های حدی قرار میگیرد

من برخی از نمونه‌های چنین آسیب‌پذیری را ارائه کرده‌ام: حساسیت یک بیمار مبتلا به هیپوکندریا به خطرات وجود جسمی؛ حساسیت یک بیمار مبتلا به آنورکسیا در مورد وابستگی به یک بدن مادی؛ آسیب‌پذیری یک نوروز وسواسی یا افسرده در رابطه با آزادی و گناه که می‌تواند به‌ویژه موقعیت‌های مربوط به تصمیم‌گیری را به موقعیت‌های حدی تبدیل کند، و آسیب‌پذیری یک نارسیسیست نسبت به محدودیت امکانات. در نهایت و مستقل از هرگونه آسیب پذیری فردی، تروما (به عنوان یک خطر تهدید کننده زندگی) موقعیت حدی خطر وجودی را نشان می‌دهد

این مثال‌ها ممکن است برای نشان دادن این که واقعاً می‌توان یک «روان‌شناسی موقعیت‌های حدی» را توسعه داد، کافی باشند. با این حال، به نظر می‌رسد که وظیفه یک روانپزشک یا روان‌درمانگر باید شامل کسب چنین شایستگی (حداقل در درک او) باشد تا به بیمار کمک کند تا پیامدهای وجودی بحران خود را درک کند و در نتیجه، آنها را نه تنها به عنوان یک بداقبالی خود ساخته، بلکه آن را به عنوان سیمای وجود انسانی که همه در آن مشترک هستیم و از آن رنج می بریم بازشناسایی کند. این تکبه گاه می‌تواند در او قدرت تحمل موقعیت های حدی را بیدار کند و  حتی اگر نتواند از آن به عنوان «جهش به آزادی» استفاده کند. با آن کنار بیاید